سایناساینا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

ساینا تمام زندگی و دنیای من و بابایی

آرامش

دیروز تو راه برگشت به خونه توی ماشین ساینا با گریه آروم : مامانی چشمام درد می کنه مامانی قربون چشمات برم چرا ساینا : خوب درد می کنه دیگه نگران شدم ماشین رو زدم کنار و نگه داشتم . برگشتم عقب و نگاهش می کنم قربون اون اشکات بره مامان ، خوب گریه نکن طاقت اشکات رو ندارم ، کجاش درد می کنه نفسم؟ ساینا : گوشه چشمش رو با دست نشون می ده می گه اینجا هر چی نگاه کردم اثری از خراش و هیچ چیز ندیدم. خوب مامان چیزیش نیست که چرا درد می کنه ساینا : خوب واسه اینکه آرامش ندارم مامان: چی نداری؟ ساینا: اااا، چشمام دیگه وقتی می خوابه آرامش نداره مامان : آرامش یعنی چی گلم؟ ساینا: یعنی درد می کنه ...
22 مرداد 1393

روزگارمون تموم شد

عسل مامان از کجا شروع کنم که اینقدر شیرین زبون شدی که هر روز و هر ساعت بیام و از شیرین زبونیات بنویسم بازم کم گفتم. ********* جمعه پیش سر سفره  همراه غذا یه نوشابه گنده سر سفره ساینا: مامانی من نوشابه می خوام مامانی: عسل مامان اگه می شه نخور لطفا" ساینا: چرا پس خودتون می خورین مامانی : ببین گل مامان شما کوچولویی، داری قد می کشی و بزرگ می شی . اگه می خوای قدت بلند باشه و استخونات قوی بشه نباید بخوری. ما هم بهتره نخوریم ولی خوب ما دیگه بزرگ شدیم. ساینا: باشه مامان دیگه نمی خوام مامانی : حالا اگه دلت می خواد ، یه کوچولو بخور ساینا: نه دیگه دوست ندارم بخورم ***********************...
20 مرداد 1393
1